، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

ستاره نابغه کوچولو

در آستانه 3 سالگی

دخنرک شیرین من! باورم نمیشه که فقط 3 روز تا 3 سالگی تو باقی مونده. مادرکم! عسلکم! جگرگوشه ام! وجود نازنینت از هر گزندی دور! رویاهای زندگیت لبریز و بیشمار! و شادی وجودت پایدار! دوست ندارم تو وبلاگت از سختیها یا مریضیهات بنویسم که شیرینی بودنت هر چیزی رو لذتبخش می کنه . ولی 10 روزی هست که دوباره مریضی و در حال خوردن آنتی بیوتیک و همچنین بی اشتهایی مفرط  و همین مساله ، خوشی بهبود اشتهات رو تو 2 هفته اول مهدرفتن حسابی ضایع کرد پروژه مهد همچنان باقیه و واسه من و تو از تمام پروژه های قبلی - گرفتن از شیر و پوشک - طولانی تر شده . نمی دونم چرا اینکه آیا بخاطر مریضی هست یا علت دیگه داره مهدت رو دوست نداری و دیگه نمی ری . منهم وقتی اینقدر امتناع...
31 مرداد 1392

هفته سوم مهد

چهارشنبه 16 مرداد 92 پایان هفته سوم مهدکودک واقعا چرا این مهدکودک خودش یک منبع تقویمی مهم تو روزشمار من و تو شده؟  همه چیز آرومه و منهم به نسبت خوشحالم . امروز روز اسباب بازی یا به اصطلاح پرسنل مهد روز toy بوده و روزی هست که بچه ها اجازه دارن هر اسباب بازی که دوست دارن برای بازی به مهد ببرن و جوجه ی ناز مامی با خودش "جوجو"رو برده - جوجه طرقه ایکه 10 روزه گیرت اومده و به قول خودت this is my pet. خدایی جوجه طرقه بهتر از مار کبری نیست به عنوان یک حیوون خونگی؟  بابایی میگه امروز دوتا جوجه باهم رفتن مهدکودک البته بماند که ما چندان امیدی به زنده موندن اون طرقه زبون بسته نداشتیم ولی خب خدا رو شکر که هردو جوجه هم سالم برگشتن. به نظر ...
17 مرداد 1392

روز اول مهد

شنبه 29 تیر 92 از پله های مهد بالا میری بدون اینکه پشت سرت منو نگاه کنی تا نصفه پله که رسیدی بهت می گم : ستاره مامی خداحافظ . یک نگاه سرسری بهم می کنی و با هیجان بالا می ری و یک خداحافظی سرسری از پیچ پله بالا میری و دیگه نمیبینمت و رختشویی توی دلم شدیدتر می چرخه . دخترکم بزرگ شده با هیجان این چند وقت در مورد رفتن به مهد حرف میزنه  و دیشب کوله پشتی (به قول خودش backpack) کیتیشو با کمک خودش آماده کردم صبح از زیر قرآن ردش کردیم و بابایی چند تا عکس یادگاری گرفته . همه چیز نوید یکروز خوب و شادی آور رو میده پس چرا مامی دائما نی نی چشماش تره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلتنگم! خیلییییییی! اینقدر زیاد که علیرغم همه خودداریم بعد از رفتن تو به کلاست اشکا...
6 مرداد 1392

هفته دوم مهد

شنبه 5/5/92 ستارکم خوب با مهد کنار اومده بجز اینکه میگه تو هم تو مهد بمون که همه پرسنل مهد و مشاوری که باهاش صحبت کردم میگن کاملا طبیعیه . خدا رو شکر گریه ای در کار نیست و هربار با گفتن اینکه من می رم و هر وقت تو خواستی میام دنبالت موضوع حل میشه و البته موقعی که میام هم کلی بهانه میگیری که کم بود و معمولا نیم ساعت میشینم تا راضی به اومدن بشی روز اول هفته دوم مهد: قرار شد بابایی تو رو ببره مهد که همون یکم بهانه رو هم نگیری که بگی مامی بمونه تو راه بهانه گرفتی که من خوابم میاد و وقتی به بابایی تماس گرفتم گفت که بغلت کردن و رفتی بالا . با مهد تماس گرفتم و خود رویا (مدیر داخلی مهد) گوشی رو برنداشت . یکی دیگه از پرسنل بود و بعد از سلام و احوا...
5 مرداد 1392
1